السلام علیک یا فاطمه الزهراء
نگاه سرد مردم بود و آتش
صدا بین صدا گم بود و
آتش
بجای تسلیت با دسته ی گل
هجوم قوم هیضم بود و آتش
یتیمان جز دو چشم تر ندارند
به غیر از خاک غم بر سر ندارند
چو مادر مرده ها باید فغان کرد
که طفلان علی مادر ندارند
گزیده اشعار در ادامه مطلب
دوبیتی هایی از محسن عرب خالقی
نگاه سرد مردم بود و آتش
صدا بین صدا گم بود و آتش
بجای تسلیت با دسته ی گل
هجوم قوم هیضم بود و آتش
***
گرفتی از مدینه گفتنت را
دریغ از من نمودی دیدنت را
ولی با من بگو ساعت به ساعت
چرا کردی عوض پیراهنت را
***
کمی از غسل زیر پیرهن ماند
کمی از خون خشک بر بدن ماند
کفن را در بغل بگرفت و بو کرد
همان طفلی که آخر بی کفن مانددوبیتی هایی از جواد حیدری
من بودم باب هل اتی را بستند
امکان رسیدن به خدا را بستند
ای کاش بمیرم که خجالت زده ام
من بودم و دست مرتضی را بستند
***
عمریست رهین منت زهرائیم
مشهور شده به عزت زهرائیم
مُردیم اگر به قبر ما بنویسید
ماپیر غلام حضرت زهرائیم
***
ما زنده به لطف و رحمت زهرائیم
مامور برای خدمت زهرائیم
روزی که تمام خلق حیران هستند
ما منتظر شفاعت زهرائیم***
یتیمان جز دو چشم تر ندارند
به غیر از خاک غم بر سر ندارند
چو مادر مرده ها باید فغان کرد
که طفلان علی مادر ندارند
دوبیتی هایی از محمدزمانی
چه حالی داده دل را دست مادر
که می شستی زدنیا دست مادر
از آن سیلی مگر چشمت نمی دید
که می جستی مرا با دست مادر
***
آنان که بر این خانه هجوم آوردند
در خاک نهال کینه را پروردند
در کعبه علی شکسته بتها شان را
اکنون به در خانه تلافی کردند
***
خون است که روی خاک خشت افتاده است
داغ است به قلب سر نوشت افتاده است
خیزید وفرشته را به بیرون ببرید
آتش به در باغ بهشت افتاده است
***
بر چهره شکوه آسمانی داری
یک پنجره باغ ارغوانی داری
ای رزم تو بین کوچه ودرپس در
بر سینه مدال قهرمانی داری
دو بیتی و رباعیات مصیبت از مرحوم حاج احمد آرونی(آرام دل)
الهی داد از این دل داد از این دل
کنار قبر زهرا کرده منزل
بگو زهرا زجا خیزد ببیند
که ا شک دیده کردخاک او گل
***
چه فخری خالق از تو بنده کرده
که خونت دین حق زیبنده کرده
ولی زهرا: محبتهای زینب
علی را روز و شب شرمنده کرده
***
چنان داغت دلم غمناک کرده
که دست من تو را در خاک کرده
بجایت زینب مظلومه تو
غبار غم ز رویم پاک کرده
***
ز سو زدل کنم گریه برایت
که دیگر نشنوم زهرا صدایت
در و دیوار خانه با نگاهم
بیادم آورد آ ن ناله هایت
***
کنار تربتت اندر دل شب
بود نام تو زهرا جاری از لب
به خانه تا روم با دیده تر
کشد ناز مرا مظلومه زینب
***
اگر محور به هر امکان علی بود
ولی بر فاطمه مهمان علی بود
کنار تربتت مظلومه زهرا
سر شب تا سحر گریان علی بود
***
چه شبهایی به یادت گریه کردم
زدیده دامنم پر لاله کردم
دگر نبود توانم خیزم از جا
نهان تا که تو هجده ساله کردم
***
چنان دست علی آتش برافروخت
که حتی میخ در در شعله اش سوخت
نداند کس بجز مولی الموالی
چگونه میخ در آن سینه را دوخت
***
سوزاند دل فاطمه را آتش کین
بین در و دیوار شده نقش زمین
با پهلوی فاطمه چها کرد لگد
کاندر یم خون از او شده سقط جنین
***
بر خلق جهان که گشته معلوم علی
از حق خودت شدی تو محروم علی
بر کنگره ی عرش بجان حسنین
با اشک نوشته است، مظلوم علی
***
چون مرغ سحر شکسته باشد بالم
یک تن نبود فاطمه پرسد حالم
رفتی تو ولی جان نبی روح علی
بی تو به خدا صفا ندارد عالم
مرثیه از زبان زینب سلام الله علیها
غم دوران من گردد یتیمی
که هم پیمان من گردد یتیمی
من از قد کمانت حتم دارم
بلای جان من گردد یتیمی
***
نمی گویم که تو نا مهربانی
زبس خون رفته از تو ناتوانی
دلم خواهد در آغوشم بگیری
چه سازم که شکسته استخوانی
***
مکن مخفی به سینه آه، مادر
مرا کن از غمت آگاه ،مادر
مشو راضی پس از تو زنده باشم
گل خود را ببر همراه ،مادر
***
همی گردم به دنبال بهانه
زنم بوسه به جای تازیانه
چو لبخند از لبانت رفته مادر
صفائی نیست در این آشیانه
***
تو که رکن تمام کائناتی
چرا با کودکان کم التفاتی
گمانم قبل تو زینب بمیرد
شنیده ناله ی عجل وفاتی
***
تمنای دل زینب همینه
که روی زانو مادر بشینه
الهی این چه درد بی دوائی است
که دختر روی مادر را نبینه
سروده جواد حیدری
دوبیتی های شاعران دیگر
چو می اُفتد به چشمم گاهواره
نفس می گردد از غم پُر شماره
الهی کاش محسن در برم بود
نمی شد قلبم از کین پاره پاره
کمال مومنی
تو هم با کوفه هم دستی مدینه
نمک خوردی ولی پستی مدینه
کسی بر بازوی زهرا نمی زد
اگر دستم نمی بستی مدینه
شیخ رضا جعفری
اینها که بسوی خانه ام تاخته اند
اینها که مرا به گریه انداخته اند
با چادر و چوبه های بیت الاحزان
از بغض تو مشعل همگی ساخته اندرضا رسول زاده
آرزوی علی
تـا عـلــی ماهَـش بـه ســوی قبـــر بُرد
مـاه، رخ از شــرم، پـشـت ابـــــر بُرد
آرزوهــا را عـلــی در خــــاک کـــرد
خـاک هــم گـویی گــریبـان چاک کرد
زد صــدا: ای خــاک، جـانـانــم بگیــر
تــن نـمـانــده هیـچ از او، جـانـــم بگیر
نــاگــهـان بـر یــاری دســــت خــــــدا
دسـتــی آمـد، همچو دست مصـطـفــی
گـوهــرش را از صــدف، دریا گرفت
احـمــــد از دامـاد خـود، زهــرا گرفت
گـفـتـش ای تـاج ســر خیــل رُسُــــــــل
وی بَــر تـــو خُــرد، یکسر جزء و کل
از مــن ایــن آزرده جـانـــت را بـگـیـر
بـازگــردانــدم، امـانــت را بـگیــــــــــر
بــار دیــگر، هـدیـه ی داور بـگـیــــــــر
کــوثـــرت از سـاقــــی کـوثــــــــر بگیر
مــی کِـشــد خجلــت عـلــی از محضـرت
یــاس دادی، می دهد نیلوفــرتعلی انسانی
گریه میکند
گل، بر من و جوانی من گریه میکند
بلبل به خسته جانی من گریه میکند
از بس که هست غم به دلم، جای آه نیست
مهمان به میزبانی من گریه میکند
از پا فتاده پا و ز کار اوفتاده دست
بازو به ناتوانی من گریه میکند
گلهای من هنوز شکوفا نگشتهاند
شبنم به باغبانی من گریه میکند
در هر قدم نشینم و خیزم میان راه
پیری، بر این جوانی من گریه میکند
گردون، که خود کمان شده، با چشم ابرها
بر قامت کمانی من گریه میکند
این آبشار نیست که ریزد، که چشم کوه
بر چهرهی خزانی من گریه میکند
فردا مدینه نشنود آوای گریهام
بر مرگ ناگهانی من گریه میکندآفتاب خانه حیدر
یک گل نصیبم از دو لب غنچه فام کن
یا پاسخ سلام بگو یا سلام کن
ای آفتاب خانه حیدر مکن غروب
این سایه را تو بر سرمن مستدام کن
پیوسته نبض من به دو پلک توبسته است
بر من تمام من نگهی را تمام کن
تا آیدم صدای خدای علی به گوش
یک بار با صدای گرفته صدام کن
از سرو قدشکسته نخواهدکسی خرام
ای قامتت قیامت من کم قیام کن
در های خلد بر رخ من باز می کنی
از مهر همره دو لبت یک کلام کن
این کعبه بازویش حجرالاسودعلیست
زینب بیا و با حجرم استلام کنعلی انسانی
سینه سوخته
ای شمع سینه سوختهی انجمن علی
تقدیر تست سوختن و ساختن، علی
ای رهبری که منزویات کرده جهل خلق
ای آشنای درد، غریب وطن علی
من پهلویم شکسته و تو دل شکستهای
من بر تو گریه میکنم و تو، به من علی
من سینه خُرد گشته و تو سینه سوخته
من با تو گفتم و تو به کس دم مزن علی
من بازویم سیه شده تو دست، روی دست
بر گو کجاست بازوی خیبر شکن علی
سربسته به، که بعد حمایت ز حقّ تو
در اختیار من نَبُوَد دست من علی
گفتم به شب کفن کن و شب دفن کن ولیک
از تن نمانده هیچ برای کفن علیعلی انسانی
پرستاری ندارم
چه غم گر هر کسی از من بجز غم رو بگرداند
مبادا از سرم رو کاسهی زانو بگرداند
رهین منّت دردم که بنشسته به پهلویم
به بستر، او مرا زین سوی، بر آن سو بگرداند
نگاه شوهر تنهای من این راز میگوید
که دیده؛ همسری از همسر خود رو بگرداند
ز بس بیزارم از دشمن عیادت چون کند از من
کمک از فضّه گیرم تا رخم از او بگرداند
دلم را مژده دادم تا اجل آید به امدادم
کجا بیمار رو، از کاسهی دارو بگرداند
پرستاری ندارم بر سر بالین بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند
فدایی علی هستم پی حفظش دلم خواهد
اجل دست مرا گیرد به دور او بگرداندعلی انسانی
هجده نفس
از آسمان آمدم من از سمت عرش یگانه
از آن طرفـها که بامش هرگـز ندارد کرانه
اول بنـا بود چندین و چنـد روزی بمانم
در گوشه ای از مدینه در برهـه ای از زمانه
نزدیک هجده نفس بود عمرم در این خاک خاکی
یک عمر هجده بهاره یک عمر پیغمبرانـه
می خواستم پر بگیرم برگردم آنجـا که بـودم
بالم شکست و نشستم دو ماه در کنج لانه
کردند کاری که هر شب پیش نـگاه مدینه
سر می زدم کوچه کوچه ، در می زدم خانه خانه
هم دستم از شانه افتـاد هم شانه از دستم افتـاد
تـا که پریشان بمانـد این گیسوی دختـرانه
بالم اگر پربگیرد پـرواز از سر بگیـرد
دیگـر نمی ماند از من حتی نشان ِ نشانه
من مال اینجـا نـبودم تـا که در اینجـا بمانـم
از آسمان آمدم من پس می روم سمت خـانهعلی انسانی
تشیع آیینه
نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانهها بگذاشتند
هفت تن، دنبال یک پیکر، روان
وز پی آن هفت تن، هفت آسمان
این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف احمد به استقبال او
ظاهراً تشییع یک پیکر ولی
باطناً تشییع زهرا و علی
امشب ای مَه، مهر ورزو، خوش بتاب
تا ببیند پیش پایش آفتاب
دو عزیز فاطمه همراهشان
مشعل سوزانشان از آهشان
ابرها گریند بر حال علی
میرود در خاک آمال علی
چشم، نور از دست داده، پا، رمق
اشک، بر مهتاب رویش، چون شفق
دل، همه فریاد و لب، خاموش داشت
مُردهای تابوت، روی دوش داشت
آه، سرد و بغض، پنهان در گلوی
بود با آن عدّه، گرم گفت و گوی
آه آه ای همرهان، آهستهتر
میبرید اسرار را، سر بستهتر
این تنِ آزرده باشد جان من
جان فدایش، او شده قربان من
همرهان، این لیلهی قدر من است
من هلال از داغ و این بدر من است
اشک من زین گل، شده گلفامتر
هستیام را میبرید، آرامتر
وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چارهای غیر از نماز صبر نیست
چشم من از چرخ، پُر کوکبترست
بعد از امشب روزم از شب، شبترست
زین گل من باغ رضوان نفحه داشت
مصحف من بود و هجده صفحه داشت
مرهمی خرج دل چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنیدعلی انسانی
غسل آیینه
بُرد در شب تا نبیند بینقاب
ماه نورانی تر از خود، آفتاب
بُرد در شب پیکری همرنگ شب
بعد از آن شب، نام شب شد ننگ شب
شسته دست از جان، تن جانانه شست
شمع شد، خاکستر پروانه شست
روشنانش را فلک خاموش کرد
ابرها را پنبههای گوش کرد
تا نبیند چشم گردون، پیکرش
نشنود تا ضجّههای همسرش
هم مدینه سینهای بیغم نداشت
هم دلی بیاشک و خون، عالم نداشت
نیست در کس طاقت بشنیدنش
با علی یا رب چه شد؟ با دیدنش
درد آن جان جهان، از تن شنید
راز غسل از زیر پیراهن شنید
جان هستی گشته بود از تن جدای
نیستی میخواست، هستی از خدای
دست دست حق چو بر بازو رسید
آنچنان خم شد که تا زانو رسید
دست و بازو گفتگوها داشتند
بهر هم، باز آرزوها داشتند
دست، از بازوی بشکسته خجل
بازو از دستی که شد بسته خجل
با زبان زخم، بازو، راز گفت
دست حق، شد گوش و آن نجوا شنفت
سینه و بازو و پهلو از درون
هر سه بر هم گریه میکردند خون
گفت بازو، من که رفتم خونفشان
تو، یدالله، فوق ایدیهم، بمان
راز هستی در کفن پیچیده شد
لالهای با یاسمن پوشیده شدعلی انسانی
نماز و رکوع
چه میشد؟ گر مرا با غربت خود آشنا میکرد
چه میشد سفرهاش گر، گل برای غنچه وا میکرد
چرا میکرد دور از چار طفلش بستر خود را
گل از چه خویش را از غنچههای خود جدا میکرد
اگر از گریهاش همسایگان را شکوه بر لب بود
دل شبها نمیزد پلک و آنان را دعا میکرد
به چشم خویشتن دیدم که بشکستند بازویش
ولی مادر مگر دامان حیدر را رها میکرد
هم از سینه هم از بازوش خون میرفت در آن روز
ولیکن میدوید و باز بابم را صدا میکرد
نماز عشق نیّت کرد ما بین در و دیوار
ولی زان پس رکوع خود میان کوچهها میکرد
مرا میبرد و دست او به روی شانهی من بود
قد دختر، کنار مادرش کار عصا میکردنگاه بی رمق
علی که آینهی روشن خدای تو بود
همیشه آینهاش روی حق نمای تو بود
حدیث قدسی «لولاک» معتبر سندی است
که هر چه کرد خدا خلق، از برای تو بود
به خشت خشت سرایت، بهشت بَرد حسد
که توتیای مَلک گَردِ بوریای تو بود
ملک حضور تو را در نماز عاشق شد
ولیک شیفتهتر از مَلک خدای تو بود
ز پا نشست علی تا تو راه میرفتی
که دید دوش حسین و حسن عصای تو بود
نگاه بی رمقت با علی سخن میگفت
زبان درد دلت در نگاههای تو بود
به خانهی دل او نور داد و دلگرمی
جواب گرم سلامی که با صدای تو بود
ز گریهات همه هستی به گریه میافتاد
همین نه شهر مدینه پر از نوای تو برداحرام آیینه
یافتم میقات من پشت دَرَست
حفظ «رب البیت» از حج برترست
رَمی شیطان کردم از امر جلیل
تا بگیرم کعبه از اصحاب فیل
بسته بودم پشت در احرام خود
رهسپر کردم به مسجد گام خود
سعی کردم تا نماند فاصله
از صفا تا مروه کردم هروَله
گفتم او شمع است و من پروانهام
بر نگردم بیعلی در خانهام
حجّ من رخسار حیدر دیدن است
طوف من دور علی گردیدن است
آنقدر ای قبلهی بیتالحرام
دور تو گشتم که شد حجّم، تمامرهبر مظلوم
نه چون پروانه ام کز سوز غم بال و پرم سوزد
من آن شمعم که از شب تا سحر پا تا سرم سوزد
همان بهتر نگردد هیچ کس نزدیک این بستر
که دانم هر کسى آید کنار بسترم، سوزد
گذارد دست خود بر سینه سوزان من زینب
ولى من بیم آن دارم که دست دخترم سوزد
مگیر اى رهبر مظلوم! زانو در بغل دیگر
که این دیدار طاقت سوز، جان و پیکرم سوزد
نه تنها چشم عین اللَّه، سراپاى على گرید
چو از من مى کند پنهان، به نوع دیگرم سوزد
چنان چیدند امّت نارسیده میوه دل را
که هرگه مى کنم یادش، ز غم برگ و برم سوزدعلی انسانی
باز هم سپاس